ناشنوایی
مردم از من میپرسند
ناشنوا بودن مثل چیست ؟
ناشنوابودن ؟ چه طور بگویم
خیلی ساده ، نمیتوانم بشنوم
اما نه ! ناشنوا بودن بسیار فراتر از فقط نشنیدن است
ناشنوا بودن مثل ماهیای طلایی است در تُنگی آب
در حال دیدن چیزهایی که در حرکتند و
مردمی که مُدام حرف میزنند
ناشنوا به انسانی میماند در جزیرهای
در میان بیگانگان
انزوا با من بیگانه نیست
پنج ساعت در میان خویشانم مینشینم
و آنها فقط میگویند " سلام " و " خدا حافظ "
بازی با کودکان شادی بزرگ من است و
کتاب خواندن ، استراحت ، کمک کردن هنگام صرف غذا*
دیدن خندهها و گریههای شدید و مردم مغموم
کنجکاوی طبیعی مرا برمیانگیزند
" مهم نیست "
این است تنها پاسخ کنجکاوی من
درست مثل شرحی مختصر
از یک داستان کامل
نشان دادن شادی با خندهای ساختگی
اصلا نمیدانند که واقعاً چقدر دلتنگم
مردم چه راحت از زبان استفاده میکنند
و من نمیتوانم و واقعاً ناراحتم
همیشه احساس یک بیگانه را دارم
در میان انسانهای شنوا
حتی اگر چنین قصدی هم نداشته باشند
همیشه احساس میکنم جزئی از آنها هستم
با حضور فیزیکیام ، نه با درک و احساسم
با ناشنوایان خیلی راحتم
مسائل کوچک و روزمرهی زندگی
و ناامیدیهایمان از دنیای بزرگتر را
با هم حل و فصل میکنیم
زبانمان یکی است
همدیگر را درک میکنیم
در سختی ها و آسانیها
محیط ارتباط است**
اما ناشنوایان...
با رؤیاهایشان، علائقشان و نیازهایشان
مثل هر انسان دیگرند
** اگر بتوانی با محیط ارتباط برقرار کنی جزئی از آن هستی، در غیر این صورت از محیط نخواهی بود.