نگاه خاموش

حرف مرا تو خوب می‌‌فهمی                    خودت اما همیشه خاموشی

تا که حرف تو را بفهمم من                     با تمام وجود می‌کوشی

گاه حرف دل بزرگت را                         مبهم و پاره پاره می‌گویی

گاه با دست و چهره و چشمت             با زبان اشاره می‌گویی

تو گمان می‌کنی که تنهایی                 من زبان تو را نمی‌دانم

از کتاب نگاه و رفتارت                         حرف‌های تو را نمی‌خوانم

تو گمان می‌کنی که حرفت را             هیچ‌کس جز خدا نمی‌داند

حرف‌های تو در این دنیا                     دوست یا آشنا نمی‌داند

نه چنین نیست چون‌که من حتی         آخ و آه تو خوب می‌فهمم

به خدا من تمام حرف تو را                 از نگاه تو خوب می‌فهمم

توی هر لحظه نگاه تو                         حرف‌های ناگفته بسیار است

بر زبان نگاه خاموشت                         رازهای نگفته بسیار است

مصطفی رحماندوست
دسته ها : شعر
يکشنبه یازدهم 12 1387
بگذار من و تو

 

برای آموختن و دانستن

از دست و زبان و چشم مدد بگیریم

مگر نه آنکه خداوند همه آنها را به زیبایی هم آفریده است

نگاه کن ، نواختن حروف را با شکوه انگشتانم!

نگاه کن که ،

موسیقی دستانم به زیبایی موسیقی کلام است!

تعجیل برای چیست؟

باید که با ترنم آن آشنا شوی.

منبع : شعر از ط - م

دسته ها : شعر
دوشنبه سیم 10 1387
 سروده‌ی : Dianne Switras

 

ناشنوایی

 

مردم از من می‌پرسند

ناشنوا بودن مثل چیست ؟

ناشنوابودن ؟ چه طور بگویم

خیلی ساده ، نمی‌توانم بشنوم

 

اما نه ! ناشنوا بودن بسیار فراتر از فقط نشنیدن است

ناشنوا بودن مثل ماهی‌ای طلایی است در تُنگی آب

در حال دیدن چیز‌هایی که در حرکتند و

مردمی که مُدام حرف می‌زنند

ناشنوا به انسانی می‌ماند در جزیره‌ای

در میان بیگانگان

 

انزوا با من بیگانه نیست

پنج ساعت در میان خویشانم می‌نشینم

و آن‌ها فقط می‌گویند " سلام " و " خدا حافظ "

 

بازی با کودکان شادی بزرگ من است و

کتاب خواندن ، استراحت ، کمک کردن هنگام صرف غذا*

 

دیدن خنده‌ها و گریه‌های شدید و مردم مغموم

کنجکاوی طبیعی مرا برمی‌انگیزند

" مهم نیست "

این است تنها پاسخ کنجکاوی من

درست مثل شرحی مختصر

از یک داستان کامل

 

نشان دادن شادی با خنده‌‌ای ساختگی

اصلا نمی‌دانند که واقعاً چقدر دلتنگم

 

مردم چه راحت از زبان استفاده می‌کنند

و من نمی‌توانم و واقعاً ناراحتم

همیشه احساس یک بیگانه را دارم

در میان انسان‌های شنوا

حتی اگر چنین قصدی هم نداشته باشند

همیشه احساس می‌کنم جزئی از آن‌ها هستم

با حضور فیزیکی‌ام ، نه با درک و احساسم

 

با ناشنوایان خیلی راحتم

مسائل کوچک و روزمره‌ی زندگی

و ناامیدی‌هایمان از دنیای بزرگ‌تر را

با هم حل و فصل می‌کنیم

 

زبانمان یکی است

همدیگر را درک می‌کنیم

در سختی ها و آسانی‌ها

محیط ارتباط است**

 

اما ناشنوایان...

با رؤیاهایشان، علائقشان و نیاز‌هایشان

مثل هر انسان دیگرند


 * کار‌هایی که به حرف زدن نیاز ندارند 

** اگر بتوانی با محیط ارتباط برقرار کنی جزئی از آن هستی، در غیر این صورت از محیط نخواهی بود.


منبع : آموزش و پرورش ناشنوایان
دسته ها : شعر
چهارشنبه بیست و چهارم 7 1387

گرچه تفسیر زبان روشنگر است

لیک عشق بی زبان روشن تر است

 

پس زبان محرمان خود دیگر است

همدلی از همزبانی بهتر است

 

(مولوی)
دسته ها : شعر
شنبه دوم 6 1387

با یاد خدای عشق و صدا، به نام خدای مهر و نگاه

 

شعر از : احترام ناظری راد( عضو افتخاری کانون ناشنوا سبزوار)

 

و این منم یک ساز خاموش – یک رود جاری – یک رویای سبز

رویای بهار در ذهن کودکانه سنجاقکی و شاید تلاقی عشق باشم و سکوت

صدای شر شر آبشاران را نمی شنوم – صدای نم نم باران – صدای بال زدن کبوتر –

صدای خش خش برگهای پاییزی – صدای بوق ماشین – صدای قار قار کلاغ – صدای پسرک روزنامه فروش ...

آری اطرافم پر از صداست- پر از هیاهو و من هیچ کدام را نمی شنوم ولی صدای معرفت را خوب خوب می شنوم

صدای انسانیت – آدمیت – صدای عشق – مهربانی – صفا و صمیمت و صداقت...

صدای ضربان قلب گنجشک کوچکی از ترس گربه پشت برگهای درخت پنهان می شود.

آری من ناشنوایم. ولی صدای خدا را می شنوم

صدایی که شاید با داشتن یک جفت گوش شنوا از شنیدن آن محروم بودم

من نمی شنوم و قادر به تکلم نیستم. ولی هیچ گاه احساس نکرده ام که ناتوانم

زیرا دستانم بوی زندگی می دهد بوی عشق و عطوفت

رقص دستانم بر سن نگاه شما سکوت سیال را درهم می شکند – نگاهم با نگاهتان حرف می زند

 و این احتیاج به ترجمه ندارد زیرا دلم در مکتب

آینه درس آموخته

من به تمام پنجره های مه آلود پشت کرده ام و به همه نسیم ها سلام گفته ام

رو به خورشید اقامه عشق بسته ام

 و پشت به تمام سیاهی ها، فاصله های خاکستری را درهم شکسته ام

و در میان جاده ای پر ز نور ایستاده ام

درحالی که گلبرگهای احساسم را در میان انگشتان عاشقم

می فشارم با تمام قوا- با تمام توان و نیرو فریاد می زنم که :

دوستتان دارم

 

منبع : سکوت شکست

دسته ها : شعر
شنبه دوم 6 1387
X